چگونه پیشبینی در بازارهای مالی به یک کالا تبدیل شد؟
در آغاز قرن بیستم، پیشبینی آینده بیشتر حال و هوایی آرمانشهری داشت. نمونهای از این گرایش، طرح «شهرهای باغی» در بریتانیا بود. این پروژه با هدف پیوند دادن مزایای زندگی روستایی و شهری طراحی شد و در واقع نوعی مهندسی اجتماعی و اقتصادی محسوب میشد.
سازندگان امیدوار بودند با جلب سرمایه خصوصی و ایجاد ساختار اقتصادی جدید، جامعهای پیشرفته و هماهنگ شکل دهند. اما حتی در همین مرحله هم مشخص بود که ایدهی آینده همیشه در پیوند با سرمایه و بازار است. سرمایهگذاران و کارخانهداران باید قانع میشدند در پروژهای سرمایهگذاری کنند که در ابتدا سود مشخصی نداشت و این مساله، تعادلی ظریف بین آرمانگرایی و منطق بازار ایجاد میکرد.
کتاب A Century of Tomorrows: How Imagining the Future Shapes the Present نوشته Glenn Adamson، روایتی تاریخی و تحلیلی از شکلگیری و گسترش «فکر آینده» در جهان مدرن را نشان میدهد؛ اندیشهای که از اوایل قرن نوزدهم تا امروز، اقتصاد، سیاست، فرهنگ و بهویژه بازارهای مالی را بهشدت تحت تاثیر قرار داده است. این گزارش نیز از ایده کتاب مذکور گرفته شده است. نویسنده تلاش میکند نشان دهد چگونه ایده پیشبینی آینده به ابزاری برای مهندسی اجتماعی، اقتصادی و سرمایهگذاری تبدیل شد؛ ابزاری که گاهی با آرمانگرایی و گاهی با اهداف سودمحور پیش رفت.
با ورود به دهههای میانی قرن بیستم، نگاه به آینده از رویاهای آرمانشهری فاصله گرفت و به شکلی منسجمتر وارد حوزه برنامهریزی اقتصادی و صنعتی شد. در آمریکا، نمایشگاه جهانی نیویورک در سال ۱۹۳۹ و پروژه معروف «فوتوراما» تصویری از آیندهای کاملا ماشینی، پیشرفته و برنامهریزیشده ارائه داد. این تصویر، همزمان با دوران رکود و بحران اقتصادی آمریکا، به نوعی نوید آیندهای باثباتتر و کنترلشده بود. ایدههایی مانند شهرهای بدون ترافیک، بزرگراههای بیپایان، تولید انبوه و مصرفگرایی گسترده در این نمایشگاه به نمایش درآمد. همزمان در حوزه اقتصادی و صنعتی نیز مفاهیم برنامهریزی و کنترل به شکل گستردهای مطرح شد.
طراحانی مانند نورمن بل گدس با زبان طراحی صنعتی و مفهوم «استریملاینینگ» نشان دادند که چگونه میتوان با مهندسی آینده، بازار را نیز مهندسی کرد. طراحی محصولات با ظاهری مدرن و آیندهنگرانه به شکلی مستقیم تقاضا را تحریک میکرد و باعث گردش سرمایه میشد. او حتی از برنامههای پنجساله شوروی بهعنوان الگویی برای برنامهریزی اقتصادی در آمریکا یاد کرد؛ الگویی که اگرچه در ظاهر سوسیالیستی بود، اما در نگاه سرمایهداری آمریکایی به معنای کنترل بهتر بازار و حذف نوسانات بود.
پس از جنگ جهانی دوم، آیندهنگری به سطحی نهادی و راهبردی منتقل شد. اندیشکدهها، شرکتها و نهادهای دولتی در آمریکا، بهویژه رَند (RAND)، نقش کلیدی در تبدیل پیشبینی آینده به ابزار سیاستگذاری و تصمیمسازی اقتصادی ایفا کردند. در این دوره، پیشبینی آینده دیگر صرفا یک بازی فکری نبود؛ بلکه به یک صنعت تبدیل شد. مدلسازیهای کمی، سناریونویسی و شبیهسازیهای اقتصادی، ابزارهای جدیدی بودند که در سیاست خارجی، نظامی و مالی مورد استفاده قرار گرفتند. رابرت مکنامارا در مقام وزیر دفاع آمریکا همین روشها را که پیشتر در صنعت خودرو و شرکت فورد برای کنترل هزینهها و پیشبینی بازار به کار رفته بود، وارد حوزه نظامی و سیاست کرد. همین روشها بعدتر بر تصمیمات اقتصادی و مالی نیز تاثیر گذاشتند.
در همین دوران، موج بزرگی از ادبیات آیندهنگر نیز شکل گرفت. نویسندگانی چون آلوین تافلر با کتاب «شوک آینده» به مسائلی اشاره کردند که با سرعت تغییرات اجتماعی، فناوری و اقتصادی پدید میآمد. او از جهانی سخن گفت که در آن مصرفگرایی، فناوریهای نو، شبکههای تصمیمسازی انسان-ماشین و بازارهای جهانی سرعتی بیسابقه خواهند داشت. بسیاری از پیشبینیهای او در زمان خودش بلندپروازانه به نظر میرسید، اما بعدها بخش قابلتوجهی از آنها در قالب جهانیشدن اقتصاد و شکلگیری بازارهای مالی پیچیده تحقق یافت.
بازارهای مالی بیش از هر حوزهای از این تحولات تاثیر پذیرفتند. ایده پیشبینی آینده در بازار به معنای مدیریت ریسک و سرمایهگذاری مبتنی بر مدلهای آماری شد. نگاه از بالا و برنامهریزی متمرکز، که در نمایشگاهها و طرحهای شهری و صنعتی به نمایش گذاشته شده بود، حالا به شکل الگوریتمهای مالی و استراتژیهای سرمایهگذاری نمود پیدا کرد. پیشبینی قیمتها، سناریونویسی درباره آینده صنایع، مدلهای رشد اقتصادی و پیشبینی تقاضا، به بخش اصلی بازارهای مالی بدل شد. حتی مفهوم «پاسخ انعطافپذیر» که در سیاست نظامی آمریکا در دوران مکنامارا به کار گرفته شد، الهامبخش مدلهای پاسخپذیری و مدیریت ریسک در بازارهای مالی شد.
در کنار این جریان رسمی و نهادی، یک جریان فرهنگی و انتقادی نیز رشد کرد که نسبت به این تصویر آیندهمحور موضع داشت. فیلسوفان و نظریهپردازانی چون ژان بودریار در دهه ۱۹۸۰ هشدار دادند که استفاده افراطی از مدلها و پیشبینیها باعث میشود آینده از واقعیت جدا شود. به تعبیر او، نقشه جای سرزمین را میگیرد؛ یعنی پیشبینیها و مدلها چنان مسلط میشوند که واقعیت اقتصادی و اجتماعی بر اساس آنها شکل میگیرد، نه برعکس. این نگرانی بهویژه در بازارهای مالی معنا پیدا میکند؛ جایی که مدلهای پیشبینی و الگوریتمها گاهی باعث ایجاد روندهای واقعی در قیمتها و رفتارها میشوند، بیآنکه واقعیت بنیادینی در پس آن باشد.
از سوی دیگر، تبلیغات و بازاریابی نیز نقش تعیینکنندهای در شکل دادن به آینده بازی کردند. از اوایل قرن بیستم تا دهههای پایانی آن، تبلیغات نه فقط به دنبال فروش کالا بلکه به دنبال فروختن «تصویر آینده» بود. مصرفکنندگان با خرید کالا، در واقع در رویایی از آیندهای بهتر سرمایهگذاری میکردند؛ رؤیایی که اغلب توسط صنایع و شرکتها مهندسی میشد.
این روند بعدها به شکلگیری بازاری تبدیل شد که در آن «پیشبینی آینده» خودش به کالا بدل شد؛ شرکتها و نهادهای مالی پیشبینی میفروختند، مدل میفروختند و ریسک را به زبان آینده ترجمه میکردند. از نظر نویسنده کتاب، وابستگی بیش از حد به پیشبینیها میتواند موجب فاصله گرفتن از واقعیت، گسترش توهم پیشبینیپذیری و شکلگیری بحرانهای مالی شود. آینده دیگر صرفا چیزی نیست که منتظرش باشیم؛ بلکه به کالایی تبدیل شده که خرید و فروش میشود، بر مبنای آن تصمیمگیری میشود و از دلش مسیرهای اقتصادی ترسیم میشود.
چرا کسبوکار پیشگویی از بین نرفته است؟
وقتی از «پروندهای علیه پیشبینی» سخن میگوییم، در حقیقت به مقابله با وسوسهای برمیخیزیم که بازارهای مالی را به کارزاری از قطعیتهای تو خالی و روایتهای پسنگرانه تبدیل کرده است. دنبال کردن پیشگوها و فروشندگان سیگنال، پیش از هر چیز، هزینههای سنگین رفتاری و مالی برای خود سرمایهگذار به همراه دارد.
فرد به جای آنکه اهداف، افق زمانی و بودجه ریسک خود را تعریف کند، به دنبالهروی از «اعتمادبهنفس دیگران» معتاد میشود. وی در دام سوگیریهای روانشناختی مانند «توهم کنترل»، «سوگیری تاییدی» و «خطای پسنگری» گرفتار شده و هر بار که توصیهای با شکست مواجه میشود، با انبوهی از «اگرها» و «اماها»ی بیزمان و بیقیمت روبهرو میشود که فرصت یادگیری نظاممند را از او سلب میکند.
در سطح کلان صنعت مالی نیز، سیگنالفروشی چرخهای از گردش کنترلنشده ریسک را به راه میاندازد. حجم معاملات کوتاهمدت به شکل غیرمنطقی افزایش مییابد که در کنار آن هزینههای تراکنش و مالیات نیز به سرمایهگذار تحمیل میشود، ظرفیت واقعی استراتژیهای سرمایهگذاری نادیده گرفته و مدیریت ریسک به تعیین «حد ضررهای دلبخواهی» تقلیل پیدا میکند. نتیجه نهایی این است که بازده تعدیلشده بر اساس ریسک (پس از کسر هزینهها) اغلب پایینتر از میانگین بازار قرار میگیرد، درحالیکه روایتسازی رسانهای، شکستها را پنهان و تصادفی جلوه میدهد و پیروزیهای مقطعی را به «نبوغ» نسبت میدهد.
اینکه با وجود این همه شواهد منفی، بازار پیشگویی هنوز پررونق است، چند دلیل اصلی دارد که عبار ت است از؛ اقتصاد توجه، انگیزههای مالی نادرست و روانشناسی امید. اعتمادبهنفس نمایشی، برای مخاطب بسیار جذابتر از تحلیل صادقانه و مبتنی بر احتمالات است. از طرفی، چون پیشبینیها زمان و قیمت دقیقی ندارند، مدعیان به راحتی میتوانند از پاسخگویی فرار کنند. همچنین، خطای بقا باعث میشود که ما فقط تعداد محدودی از افراد موفق را ببینیم، درحالیکه هزاران فرد شکستخورده از دیدهها پنهان میمانند. در آخر، نیاز طبیعی ما انسانها به یک داستان ساده برای فهم دنیای پیچیده، باعث میشود این نوع محصولات همیشه مشتری داشته باشند.
از نگاه بیزینس هم، فروش «قطعیت» مدل درآمدی راحتتری است: اشتراک، کارگاه و گروههای خصوصی با وعده «ما میدانیم چه میشود» خیلی بهتر از وعده «ما به شما یاد میدهیم چطور تصمیم بگیرید» فروش میروند.
رسانهها در این بین میتوانند هم مشکل را تشدید کنند و هم راهحل باشند. الگوریتمهای شبکههای اجتماعی طوری طراحی شدهاند که به محتوای هیجانی، افراطی و قاطعانه بهای بیشتری میدهند. به همین دلیل، پیشبینیهای قطعی خیلی بیشتر از تحلیلهای علمی و محتاطانه دیده میشوند. تیترهای جنجالی و بحثهای تلویزیونی که فقط «جهت» بازار را نشان میدهند، مخاطب جذب میکنند، اما سواد مالی او را بالا نمیبرند. با این حال، همین رسانهها اگر مجبور شوند استانداردهایی را رعایت کنند، مثلا تضاد منافع خود را افشا کنند، سابقه واقعی عملکرد تحلیلگران را نشان دهند و بین «تبلیغات، سرگرمی و تحلیل» مرز روشنی بگذارند، میتوانند به یک نیروی مثبت در این صنعت تبدیل شوند.
وظیفه سردبیران و نهادهای ناظر این است که بین «ادعا» و «کارنامه قابل بررسی» تفاوت قائل شوند، از تحلیلگران بخواهند که همیشه «بازه زمانی» و «درصد احتمال» را در تحلیل خود ذکر کنند و به مخاطب یادآوری کنند که عدمقطعیت، جزئی از ذات بازار است و ایراد از تحلیلگر نیست.
راهحل برای سرمایهگذاران، تغییر رویکرد از «پیشبینیمحوری» به «فرایندمحوری» است. نقطه شروع، نوشتن یک برنامه سرمایهگذاری شخصی است که شامل اهداف؛ میزان ریسکپذیری، میزان تنوعپذیری، قوانین مشخص برای خرید و فروش و متعادلسازی سبد باشد. به جای دنبال کردن سیگنال، روی اصول پایه تمرکز کنید: خرید پلهای برای ورود به بازار، متعادلسازی دورهای سبد، داشتن انضباط مالی و مدیریت هزینهها. این کارها در بلندمدت بسیار بیشتر از یک پیشبینی شانسی برای شما ارزش خلق میکنند.
حتی اگر میخواهید فعالانه سرمایهگذاری کنید، باید این کار را طبق یک چارچوب علمی انجام دهید. هر تصمیم باید یک فرضیه مشخص (با زمان و قیمت معین)، وزن محدود در سبد و حد ضرر از پیش تعیینشده داشته باشد. نتایج تصمیماتتان را هم در یک دفترچه یادداشت کنید تا بتوانید عملکرد خود را بسنجید. به جای تفکر قطعی، با احتمالات و سناریوهای مختلف کار کنید. به یاد داشته باشید برای اکثر سرمایهگذاران، استراتژیهای مقاومی مثل «استراتژی باربل» نسیم طالب (بخش عمده سرمایه در دارایی امن و بخش کوچکی در فرصتهای پرریسک) بسیار کارآمدتر از سبدهای پیچیدهای است که روی فرضیات متعدد و شکننده ساخته شدهاند.
در این رویکرد جدید، نقش مشاور سرمایهگذاری از یک «پیشگو» به «طراح سیستم و مربی رفتار» تغییر میکند. یک مشاور خوب، اول از همه مدل درآمدی خود را شفاف میکند، خودش را امانتدار مشتری میداند و موفقیتش را در رسیدن مشتری به اهدافش میبیند، نه در تعداد معاملاتی که انجام میدهد. مشاور به جای سیگنال دادن، روی طراحی یک سبد دارایی متناسب با اهداف شما، شبیهسازی آیندههای ممکن، بهینهسازی سبد، انتخاب ابزارهای کمهزینه و بهخصوص «مربیگری رفتاری» در زمان نوسانات شدید بازار تمرکز میکند؛ این دقیقا همانجایی است که یک مشاور بیشترین ارزش را برای شما خلق میکند.
اگر هم بخواهید از مدیران سرمایهگذاری فعال استفاده کنید، مشاور باید به شما یک چکلیست که شامل کارنامه عملکرد آنها، نسبت ریسک به بازده، سابقه افت سرمایه و هزینههای پنهان است بدهد تا سرمایهگذار آن را ارزیابی کند. وعدههای «بدون ریسک»، استفاده از اهرم مالی بدون برنامه و نشان دادن گزینشی موفقیتهای گذشته، همگی زنگ خطرهای جدی برای سرمایهگذاران هستند.
دنبال کردن پیشگوها چه پیامدی دارد؟ جایگزین چیست؟
دنبال کردن افرادی که در بازارهای مالی به دنبال پیشگویی و سیگنال فروشی هستند، با پیامدهای خطرناکی همراه است. یکی از این پیامدها، سلب اعتماد عمومی از سرمایهگذاران است. دلیل این امر نیز روشن است؛ فردی که در بازار پیشگویی میکند یا سیگنال میدهد، در وهله اول به دنبال منافع شخصی خود است. او تلاش میکند جیب سرمایهگذاران را در مسیر پر کردن جیب خودش خالی کند و منافع خود را بر منافع دیگران ترجیح دهد. برای انجام این کار نیز به جذب یک گروه از مخاطبان و سرمایهگذاران نیاز دارد تا منابع مالی آنها را در مسیری هدایت کند که خودش تعیین کرده و در نهایت نخستین فردی باشد که از این روند منتفع میشود. شاید سرمایهگذار در کوتاهمدت از این راه سودی به دست آورد، اما در بلندمدت معمولا متحمل ضرر میشود.
برای روشنتر شدن موضوع میتوان به مثالی اشاره کرد. مدتی بود که سیگنالفروشی در قالب گروههای VIP و عمومی رواج داشت. فرد سیگنالدهنده ابتدا در گروه VIP سیگنال خرید میداد. اعضای VIP وارد سهم میشدند و قیمت را بالا میبردند. سپس همان سیگنال در گروه عمومی منتشر میشد و افراد عادی با تصور اینکه فرصت مناسبی پیش آمده، وارد سهم میشدند.
در همین زمان سیگنال خروج به VIP داده میشد و در نهایت، خود سیگنالدهنده و VIPها سود میبردند و سهامداران عمومی متضرر میشدند. این اتفاق دقیقا همان فرآیندی است که باعث از بین رفتن اعتماد عمومی میشود و نتیجه آن در بلندمدت برای سرمایهگذار یا بازدهی صفر است یا این که متحمل زیان میشود.
اما سوال مهم دیگر این است که چرا با وجود خطای بالای این نوع پیشبینیها و سیگنالفروشیها، بازار آنها همچنان داغ است؟ پاسخ این پرسش در ترکیبی از مسائل فرهنگی، شرایط اقتصادی و ویژگیهای رفتاری انسان نهفته است. متاسفانه در فرهنگ عمومی ما این ذهنیت وجود دارد که فرد میتواند در کوتاهترین زمان ممکن و با کمترین زحمت، بیشترین بازدهی را کسب کند. درحالیکه چنین قاعدهای در بازارهای مالی وجود ندارد. این توهم باعث میشود مردم به هر قیمتی به دنبال کسب سود سریع باشند و به هر پیشنهاد وسوسهکنندهای واکنش نشان دهند.
در کنار این مساله، شرایط اقتصادی نامناسب نیز این وضعیت را تشدید میکند. بسیاری از مردم با خودشان میگویند اگر این سرمایه از بین برود، چیز زیادی از دست ندادهاند؛ اما اگر سودی به دست آورند، چندین برابر میشود. در عمل، این ذهنیت نوعی قمار است که آنها را به دام سیگنالفروشان میاندازد. از طرف دیگر نیز کسانی که این سیگنالها را میفروشند، پیشنهادها را آنقدر وسوسهانگیز ارائه میکنند که به راحتی میتوانند مخاطب را فریب دهند.
در این میان نقش رسانهها بسیار مهم است. وظیفه اصلی رسانه آگاهیبخشی و شفافسازی است. با این حال، بهجز در موارد سیاسی، کمتر پیش آمده که رسانهها در برنامههای خود از هر دو طرف ماجرا(مشاور و سرمایهگذار) دعوت کنند، دیدگاهها را بشنوند و نتیجهگیری شفافی ارائه دهند. نمونهای از این مساله را میتوان در پرونده فعالیت غیرمجاز برخی افراد مشاهده کرد.
در این موارد، معمولا رسانه سرمایهگذار را به عنوان قربانی معرفی میکند، درحالیکه هیچگاه به این پرسش نمیپردازد که چرا آن سرمایهگذار پیش از تصمیمگیری تحقیق نکرده است. بسیاری از این سرمایهگذاران حتی در مراحل اولیه سود نیز دریافت میکنند و تا زمانی که سود میگیرند، اعتراضی ندارند. اما به محض ضرر، به سراغ قانون میروند و یادشان میافتد که طرف مقابل فعالیت غیرقانونی داشته است.
نخستین گام برای مقابله با این پدیده، کنترل حرص و طمع شخصی سرمایهگذاران است. این کنترل میتواند از مسیر آموزش، رسانه، آگاهسازی و شفافسازی انجام شود. باید به مردم گفته شود هیچ بازاری وجود ندارد که در آن بتوان یکشبه چند پله رشد کرد و سود قطعی گرفت. رشد در بازار باید مرحلهبهمرحله اتفاق بیفتد. همچنین راه جایگزین در مقابل پیشگوها و سیگنالفروشان، اعتماد به نهادهای دارای مجوز است. نهادهای مالی، شرکتهای مشاور سرمایهگذاری و سبدگردانها میتوانند به افرادی که تخصص کافی ندارند کمک کنند تا به صورت غیرمستقیم وارد بازار سرمایه شوند. این مسیر به سرمایهگذار کمک میکند تا در مقابل تورم و کاهش ارزش پول ملی از دارایی خود محافظت کند و قدرت خریدش را حفظ کند.
در صورتی که فردی قصد فعالیت شخصی در بازار سرمایهدارد، باید آموزش حرفهای و درست ببیند. با این حال، متاسفانه دورههای آموزشی منظم و فراگیر برای عموم مردم بسیار محدود است. نهادهای زیادی دورههایی برگزار کردهاند، اما چون مخاطبان همچنان به دنبال سود سریع هستند، استقبال گستردهای از این برنامهها نمیشود. به عنوان نمونه، من مدرس یکی از دورههای رایگان مقدماتی آشنایی با بازار سرمایه بودم. با وجود تبلیغات یکماهه برای این دوره، تنها حدود ۱۴ یا ۱۵ نفر شرکت کردند. این مساله نشان میدهد که سرمایهگذار پیش از ورود به بازار حتی حاضر نیست برای سرمایه خود زمان و انرژی بگذارد و ابتدا جایگاه و مسیر سرمایهگذاری را بشناسد.
بنابراین، همانطور که در بخشهای پیشین اشاره شد، این موضوع دو بخش دارد. بخش اول مربوط به خود سرمایهگذاران است که باید از توهم سود سریع خارج شوند و مسوولیت یادگیری و تصمیمگیری را بپذیرند. بخش دوم مربوط به نهادهای تخصصی است که باید با آموزش، مشاوره و خدمات حرفهای، مسیر سرمایهگذاری را برای مردم هموار کنند.
در این میان، نقش شرکتهای مشاور سرمایهگذاری و نهادهای مالی بسیار کلیدی است. این شرکتها که دارای مجوز رسمی هستند و برای این کار هزینه و نیرو صرف میکنند، باید محور اصلی ارائه خدمات مشاورهای قرار گیرند. برگزاری سمینارها، وبینارها، انتشار بولتنهای تحلیلی و طراحی پرتفویهای متنوع از جمله اقداماتی است که میتواند جایگزین روشهای پرریسک و غیرقانونی سیگنالفروشان شود. در نهایت باید تاکید کرد که هیچ مسیری در بازار سرمایه بدون دانش، برنامهریزی و همراهی با نهادهای معتبر به سودآوری پایدار منجر نخواهد شد. پیشبینی و سیگنالهای بدون پشتوانه نه تنها سودی به همراه ندارد، بلکه اعتماد عمومی را نیز از بین میبرد و زیان گستردهای به کل اکوسیستم بازار وارد میکند.